رمان قشنگی بود ممنون
نتقام! کلمهای که بخاطرش فرسخها راه اومدم تا زندهاش کنم.
از قدیم گفتن، بخشیدن از بزرگان است، اما چرا من جای بخشیدن دوست دارم طعم شیونها و التماسها رو بشنوم؟
شاید چون آدم بیرحمی هستم که مانندی مثل من وجود نداره.
***
شَرّ! در وصف این کلمه عاجز بود، اما میدانست که آن را در وجودش پرورش میدهد. پوزخندها و افکار پلید درون ذهنش همه نشأت گرفته از این کلمهٔ مخمور کننده بود.
محکم و استوار قدمهای منظم و یکنواخت برمی داشت. خدمتکار پشت در قهوهای رنگ اتاقی که منبتکاری شده بود ایستاد و چندین ضربه به در کوبید.
بالاخره زمان رویارویی بود، باید انتقام میگرفت، باید جواب خونهای ریخته شده را پس میداد. کاری که به شدت در آن ماهر بود.
صدای محترم که بلند جملهٔ «بیا تو» را گفت به گوش اشوان و مستخدم رسید.
اشوان خودش دستگیرهٔ طلایی رنگ را گرفت و بعد از باز کردن در، وارد اتاقی شد که محترم انتظار آن را میکشید.
او هم برای دیدن اشوان، لحظه شماری میکرد، همانند عکسهایش بود؛ مردی جذاب که لقب مشاور پدرش را داشت.
اشوان سرچرخاند و به محترم که کت و دامن بلند و بادمجانی رنگی به تنش بود خیره شد، با اینکه در دههٔ هفتاد سالگی به سر میبرد؛ اما زیر چشمانش را با سرمه کاملا سیاه کرده بود. جواهرات قدیمی هم بر دست و انگشتانش دیده میشد و این اصالت و ایرانی بودن او را نشان میداد.
صدای محترم باعث شد اشوان به خود بیاید و به سمت مبل تک نفره حرکت کند.
- بیا بشین!
قبل از نشستن بر روی مبل، دکمهٔ کت مشکی رنگش را باز کرد و بعد از نشستن یکی از پاهایش را روی آن یکی انداخت.
اتاق سی متری و بزرگی که با پارکتهای تیره تزیین شده بود، کاغذ دیواری های طرحدارِ سبز لجنی، اتاق را ترسناک جلوه میداد، تنها وسایل آن اتاق دو مبل تک نفرهٔ سبز رنگ بود که روبروی هم، نزدیک به پنجرهٔ قدی قرار داشت.
محترم گربهٔ سفید رنگش را روی زمین گذاشت که باعث شد گربه بدش بیاید و به سمت مخالف صاحبش حرکت کند. محترم خودش نیز به سمت مبل تک نفره روبروی اشوان رفت و روی آن نشست.
حال هر دو روبروی هم بودند، به چشمان آبی رنگ مردِ به ظاهر خونسرد، خیره شد، هر دو برای انتقامی که تنها یک وجه مشترک بینشان بود و آن هم شخصی بود که از آن زخم خورده بودند تصمیم به همکاری مشترک گرفته بودند. مکمل یکدیگر بودند و در این شکی نبود.
انگشت اشارهٔ اشوان بر روی دستهٔ مبل در حال بالا و پایین شدن بود و این یعنی انتظار میکشید. در چشمان مشکی رنگ و پر کینهٔ محترم خیره شد و منتظر حرکت یا سخنی از جانب او شد.
محترم با لبخند کمرنگی گفت:
- میدونی دلیل اینکه سگها رو خیلی دوست دارم چیه؟
اشوان ابرویی بالا انداخت، در آن نگاه نافذ دنبال جوابش گشت؛ اما وقتی چیزی پیدا نکرد در سکوت، منتظر ادامهٔ جمله از جانب محترم شد.
- چون وفاداره! مثل گربه بیچشم و رو نیست که اگه رهاش کنی، تو رو به حال خودت ول کنه.
اشوان با ریزبینی به حرکات محترم چشم دوخت، محترم دو دستش را چندین مرتبه بهم کوبید که بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و او سگ دوبرمنی را دید که صدای پارسهایش گوشش را کر کرده بود.
گربهٔ سفید رنگ به محض دیدن دوبرمن به تکاپو افتاد تا جایی قایم شود؛ اما به دستور محترم، قلاده دوبرمن باز شد و این سگ شکارچی و وحشی به سمت گربه یورش برد و در مقابل چشمان محترم و اشوان گربه را تکه- تکه کرد.
صدای نالهٔ گربه به هر دو حس خوبی را تزریق کرد. پنج دقیقه بعد چیزی جز خون و بدن تکه شدهٔ گربه بر روی پارکت ها دیده نمیشد. محترم از جایش برخاست به سمت دوبرمن حرکت کرد، همانطور که گردن و سرش را نوازش میکرد گفت:
- گربههای دور و برم رو بکش! اینطوری میتونیم نادر اُرگی رو پیدا کنیم.
اشوان لبخند عمیق و پررنگی زد، اصلا تصور نمیکرد که قرار است همچین صحنه دراماتیکی را آن هم از جانب این زن ببیند.
از جایش بلند شد او هم به سمت سگی که حالا رام و مطیع کنار پای محترم نشسته بود رفت.
با صدای همیشه خدشهدارش گفت:
- بهت قول میدم جوری نادر رو عذاب بدم که هر لحظه خودش آرزوی مرگ کنه.
محترم با لبخند «خوبهای» زمزمه کرد و بعد از کمی مکث لبانش را از هم گشود و گفت:
- همینجا بمون، احتیاجی نیست برگردی هتل.
اشوان خواست اعتراض کند که محترم با همان لبخند گفت:
- اینجوری بهتره.
اشوان از حالت خمیده خارج شد، ماندن در این خانه، یعنی نظارت کامل محترم بر روی او و این چیزی بود که اشوان اصلا آن را نمیپسندید.
خواست لب به اعتراض باز کند و با این تصمیم محترم مخالفت خود را اعلام کند که ناگهان در با شتاب باز شد.