رمان | دانلود رمان جدید

دانلود جدید ترین رمان های عاشقانه داستان های عاشقانه دانلود رمان جدید،Download Roman irani jadid،دانلود رمان های جدید ایرانی نودهشتیا،خواندن رمان آنلاین

رمان | دانلود رمان جدید

دانلود جدید ترین رمان های عاشقانه داستان های عاشقانه دانلود رمان جدید،Download Roman irani jadid،دانلود رمان های جدید ایرانی نودهشتیا،خواندن رمان آنلاین

دانلود رمان اشتباه شیرین کامپیوتر،pdf،ایفون،اندروید

دانلود رمان اشتباه شیرین برای کامپیوتر و لپ تاپ Pdf پی دی اف
دانلود رمان زیبا اشتباه شیرین برای گوشی موبایل اندروید آیفون
رمان ایرانی اشتباه شیرین با لینک مستقیم و رایگان از سرور اختصاصی بلاگ بیان
نویسنده: خانم samane taromi
با تشکر از نویسنده عزیز بابت نوشتن رمان زیبای اشتباه شیرین
تعداد صفحه 170  Pdf
خلاصه رمان:
رمان درباره ی دو تا دانشجو هست که با یکدیگر پایان نامه شان را ادامه میدهند… طی مشکلاتی با هم ازدواج میکنند و سر بچه به مشکل بر میخورند و …
قسمتی از رمان:

از پنجره به برف های سفید بیرون نگاه میکنم .ازاین همه زیبایی واقعا به شوق میام همیشه عاشق برف بودم وقتی برف میومد مثل بچه های کوچیک میشدم ودوست داشتم برم بیرون وبرف بازی کنم .
– سارا ؟ سارا بیداری ؟بیا صبحونه
صدای مامان مژگانم بود که برای صبحونه صدام میکرد از کنار پنجره دل کندم وبه آشپزخونه رفتم .
– سلام مامان صبح بخیر
– سلام صبح بخیر بشین برات چایی بریزم
– شما بشین خودم میریزم داشتم برای خودم چایی میزیختم که بابا حاضروآماده اومد آشپزخونه گفتم : سلام بابا صبح بخیر

نوول ها مرجع دانلود رمان ایرانی

– سلام ساراخانم صبح شما هم بخیر
– چایی میخورید؟
– بله لطفا
برای بابا چایی ریختم وخودم هم کنارشون نشستم .بهتره یه کوچولو از خودم بگم من سارا طاهری آخرین بچه یه خانواده پنج نفره وآخرین نوه عماد شایگان هستم .ماهمگی در یک آپارتمان چهار واحده زندگی میکنیم .طبقه اول مامانی وآقاجون طبقه دوم دایی جان طبقه سوم ما وطبقه چهارم هم مال دایی مهرداد که هنوز ازدواج نکرده .کلا ما خانواده شلوغی هستیم
باباپرسید:فرهاد هنوز خوابه...

نظرات (۸)

۰۶ دی ۹۷ ، ۱۶:۱۳ سهیل قاسمی
دانلود رمان
رمان
Ggg

رمان قشنگی بود ممنون

۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۳:۰۷ نودهشتیا نودهشتیا

نتقام! کلمه‌ای که بخاطرش فرسخ‌ها راه اومدم تا زنده‌اش کنم. 

از قدیم گفتن، بخشیدن از بزرگان است، اما چرا من جای بخشیدن دوست دارم طعم شیون‌ها و التماس‌ها رو بشنوم؟ 

شاید چون آدم بی‌رحمی هستم که مانندی مثل من وجود نداره. 

***

 

شَرّ! در وصف این کلمه عاجز بود، اما می‌دانست که آن را در وجودش پرورش می‌دهد. پوزخندها و افکار پلید درون ذهنش همه نشأت گرفته از این کلمهٔ مخمور کننده بود. 

محکم و استوار قدم‌های منظم و یکنواخت برمی داشت. خدمتکار پشت در قهوه‌ای رنگ اتاقی که منبت‌کاری شده بود ایستاد و چندین ضربه به در کوبید. 

بالاخره زمان رویارویی بود، باید انتقام می‌گرفت، باید جواب خون‌های ریخته شده را پس می‌داد. کاری که به شدت در آن ماهر بود.

صدای محترم که بلند جملهٔ «بیا تو» را گفت به گوش اشوان و مستخدم رسید. 

اشوان خودش دستگیرهٔ طلایی رنگ را گرفت و بعد از باز کردن در، وارد اتاقی شد که محترم انتظار آن را می‌کشید. 

او هم برای دیدن اشوان، لحظه شماری می‌کرد، همانند عکس‌هایش بود؛ مردی جذاب که لقب مشاور پدرش را داشت.

اشوان سرچرخاند و به محترم که کت و دامن بلند و بادمجانی رنگی به تنش بود خیره شد، با این‌که در دههٔ هفتاد سالگی به سر می‌برد؛ اما زیر چشمانش را با سرمه کاملا سیاه کرده بود. جواهرات قدیمی هم بر دست و انگشتانش دیده می‌شد و این اصالت و ایرانی بودن او را نشان می‌داد.

صدای محترم باعث شد اشوان به خود بیاید و به سمت مبل تک نفره حرکت کند.

- بیا بشین! 

قبل از نشستن بر روی مبل، دکمهٔ کت مشکی رنگش را باز کرد و بعد از نشستن یکی از پاهایش را روی آن یکی انداخت.

اتاق سی متری و بزرگی که با پارکت‌های تیره تزیین شده بود، کاغذ دیواری های طرح‌دارِ سبز لجنی، اتاق را ترسناک جلوه می‌داد، تنها وسایل آن اتاق دو مبل تک نفرهٔ سبز رنگ بود که روبروی هم، نزدیک به پنجرهٔ قدی قرار داشت.

محترم گربهٔ سفید رنگش را روی زمین گذاشت که باعث شد گربه بدش بیاید و به سمت مخالف صاحبش حرکت کند. محترم خودش نیز به سمت مبل تک نفره روبروی اشوان رفت و روی آن نشست. 

حال هر دو روبروی هم بودند، به چشمان آبی رنگ مردِ به ظاهر خونسرد، خیره شد، هر دو برای انتقامی که تنها یک وجه مشترک بینشان بود و آن هم شخصی بود که از آن زخم خورده بودند تصمیم به همکاری مشترک گرفته بودند. مکمل یکدیگر بودند و در این شکی نبود.

انگشت اشارهٔ اشوان بر روی دستهٔ مبل در حال بالا و پایین شدن بود و این یعنی انتظار می‌کشید. در چشمان مشکی رنگ و پر کینهٔ محترم خیره شد و منتظر حرکت یا سخنی از جانب او شد. 

محترم با لبخند کمرنگی گفت:

- می‌دونی دلیل اینکه سگ‌ها رو خیلی دوست دارم چیه؟ 

اشوان ابرویی بالا انداخت، در آن نگاه نافذ دنبال جوابش گشت؛ اما وقتی چیزی پیدا نکرد در سکوت، منتظر ادامهٔ جمله از جانب محترم شد. 

- چون وفاداره! مثل گربه بی‌چشم و رو نیست که اگه رهاش کنی، تو رو به حال خودت ول کنه.

اشوان با ریزبینی به حرکات محترم چشم دوخت، محترم دو دستش را چندین مرتبه بهم کوبید که بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد و او سگ دوبرمنی را دید که صدای پارس‌هایش گوشش را کر کرده بود.

گربهٔ سفید رنگ به محض دیدن دوبرمن به تکاپو افتاد تا جایی قایم شود؛ اما به دستور محترم، قلاده دوبرمن باز شد و این سگ شکارچی و وحشی به سمت گربه یورش برد و در مقابل چشمان محترم و اشوان گربه را تکه- تکه کرد. 

صدای نالهٔ گربه به هر دو حس خوبی را تزریق کرد. پنج دقیقه بعد چیزی جز خون و بدن تکه شدهٔ گربه بر روی پارکت ها دیده نمیشد. محترم از جایش برخاست به سمت دوبرمن حرکت کرد، همان‌طور که گردن و سرش را نوازش می‌کرد گفت:

- گربه‌های دور و برم رو بکش! اینطوری می‌تونیم نادر اُرگی رو پیدا کنیم.

اشوان لبخند عمیق و پررنگی زد، اصلا تصور نمی‌کرد که قرار است همچین صحنه‌ دراماتیکی را آن هم از جانب این زن ببیند. 

از جایش بلند شد او هم به سمت سگی که حالا رام و مطیع کنار پای محترم نشسته بود رفت. 

با صدای همیشه خدشه‌دارش گفت:

- بهت قول میدم جوری نادر رو عذاب بدم که هر لحظه خودش آرزوی مرگ کنه.

محترم با لبخند «خوبه‌ای» زمزمه کرد و بعد از کمی مکث لبانش را از هم گشود و گفت:

- همینجا بمون، احتیاجی نیست برگردی هتل. 

اشوان خواست اعتراض کند که محترم با همان لبخند گفت:

- اینجوری بهتره.

اشوان از حالت خمیده خارج شد، ماندن در این خانه، یعنی نظارت کامل محترم بر روی او و این چیزی بود که اشوان اصلا آن را نمی‌پسندید.

خواست لب به اعتراض باز کند و با این تصمیم محترم مخالفت خود را اعلام کند که ناگهان در با شتاب باز شد.

دانلود رمان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی