رمان | دانلود رمان جدید

دانلود جدید ترین رمان های عاشقانه داستان های عاشقانه دانلود رمان جدید،Download Roman irani jadid،دانلود رمان های جدید ایرانی نودهشتیا،خواندن رمان آنلاین

رمان | دانلود رمان جدید

دانلود جدید ترین رمان های عاشقانه داستان های عاشقانه دانلود رمان جدید،Download Roman irani jadid،دانلود رمان های جدید ایرانی نودهشتیا،خواندن رمان آنلاین

دانلود قسمت آخر رمان سیگار شکلاتی | خانوم هما پور اصفهانی

منبع : نودهشتیا

لرزش دستام و به خوبی حس می کردم و با مشت کردن و قایم کردنشون پشت سرم و گاهی چسبیدنش به کناره های پام سعی داشتم تس و لرزم رو ا زچشمای تیزبین کامیار مخفی کنم، اونم چندان تیز و بز نبودکه بفهمه حال من خرابه، تند تند مشغول آموزش دادنش بود، کوله پشتی رنگ و رو رفته ای به رنگ سبز ارتشی از روی تخت خواب دو نفره کنار دستش برداشت، اونجا اتاق خواب خودش و سیامک بود. اتاقشون بزرگتر از اتاق شهراد و اردلان بود ولی چیدمانش همون مدل و وسایلش هم دقیقا همون سبک بود. کوله پشتی رو گرفت بالا و گفت:
- خوب دقت کن ببین بهت چی می گم! این کیف داخلش یه آستر داره که ته کیف به اندازه رد شدن یه انگشت این آستر رو پاره کردیم ... 

جهت خواندن ادامه رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید...

به اینجا که رسید از جیب شلوارش پاکت خیلی کوچیک سفید رنگی رو بیرون کشید و گفت:
- اینو با فشار انگشتت می فرستی تو آستر! گرفتی؟ 
این رو گفت و خودش به راحتی کیسه کوچیک رو داخل کیف کرد و کیف رو جوری گرفت که من ببینم، با دو انگشت کیسه رو هول داد از ته کیف به داخل آستر ، بعد کیف و پرت کرد سمت من که به خاطر لرزش درونی بدنم نتونستم بگیرمش و ولو شد کنار پام. چپ چپ نگام کرد و گفت:
- حواست کجاست؟ اینهمه بخوای دست و پا چلفتی باشی حسابت پاکه ها! برش دار تا بقیه اش رو بگم ...
خم شدم، سرم گیج می رفت، کیف رو از روی زمین برداشتم، همین که ایستادم جلوی چشمام سیاه شد، چشمام رو محکم روی هم فشار دادم، بعد از چند لحظه که چشمام رو باز کردم بهتر شده بودم، کامیار هنوز داشت حرف می زد. 
- اونی که داخل آستر کیفه ذخیرته، تو همیشه باید تو جورابت ، یا تو اینجا ...
با دست زد روی سینه اش و چشمک زد، سرخ نشدن دیگه دست خودم نبود! این رو دیگه نمی تونستم کنترلش کنم، اونم از خجالت کشیدن من خوشش اومد که غش غش خندید و گفت:
- چه آکبندی تو! نوبری به خدا ...
سرم رو زیر انداختم و دسته کوله پشتی رو محکم توی دستم فشار دادم، بی توجه به حال و هوای من گفت:
- منو نگاه کن پس! الان می خوایم بریم عملی تمرین کنیم ...
با ترس نگاش کردم، یه دونه دیگه از اون بسته های سفید دستش بود، گرفته بود بین انگشت سبابه و وسط دست راستش، یه تکونش داد به معنی اینکه اینو ببین! بعد خم شد و گذاشتش توی جورابش ، وقتی صاف ایستاد شونه ای بالا انداخت و گفت:
- به همین راحتی! حالا می ریم سر استپ بعدی ، کاری که باید بکنی فعلا خیلی راحته، ما مشتری های زیادی داریم خانومی ، از مشتری های گنده منده گرفته تا خرده پا که می شن جوجه مدرسه ای ها ، تو قراره با همین جوجه مدرسه ای ها کار کنی فعلا ، شمارت رو می دیم بهشون ، بهت زنگ می زنن، قرار می ذارین ، می ری سر قرار و خیلی راحت می شینی کنارشون ... اینجوری ...
خودش نشست لب تخت و اشاره کرد که منم بشینم ، دوست داشتم سریع خودم رو از اتاق پرت کنم بیرون ، یه جایی رو پیدا کنم که بتونم همه چیزهایی که شنیده بودم رو بالا بیارم! لعنتی حتی به بچه مدرسه ای ها هم رحم نمی کردن؟ من چطور می تونستم!! اجازه نداد خیلی با افکار منفور و زجر آورم خلوت کنم، مچ دستم رو گرفت و محکم کشید، پرت شدم کنارش روی تخت ، دوست داشتم بگم به من دست نزن! دوست داشتم با مشت محکم توی صورتش بکوبم، دوست داشتم هر چی از دهنم در می یاد بهش بگم، اصلاً دوست داشتم همین الان با پلیس تماس بگیرم و همشون رو بدم دست قانون! لعنتیا معلوم نبود تا حالا چند تا بچه رو ... پلیس؟ شهراد ... ته دلم قرص شد! شهراد نمی ذاشت اونا همچین کاری رو بکنن، ولی ... ولی اگه شهراد هم برای پیش برد ماموریتش اجازه می داد چی؟ اشک تا پشت پلکم اومد ولی با زحمت و زور برش گردوندم، نباید ضعفم رو می دید ... فاصله اش رو باهام کم کرد، ولی هنوز هم به قد یک وجب فاصله داشت ، اشاره ای به فاصله کرد و گفت:
- ببین! با همین قد فاصله از طرف می شینی ، نه اونقدر نزدیک که اماکن جمعتون کنه ، نه اونقدر دور که هر خری بفهمه داری چه غلطی می کنی. جوری رفتار می کنی و حرف می زنی انگار دوست پسرته. چند دقیقه ای می شینی ، بعدش که خواستی بری خم می شی به بهونه خاروندن پات بسته رو در می یاری ...
خودش خم شد، پاچه شلوارش رو بالا زد، پاش رو درست جایی نزدیک کش جورابش رو خاروند و به شکل کاملاً نامحسوس بسته رو بیرون کشید، با شستش زیر دستش نگهش داشت و دستش رو آورد جلو ...
- دستت رو می بری جلوش که باهاش دست بدی ، دستت رو که گرفت اینو می ذاری کف دستش ، یه بای بای مامان می کنی، یه بوسم می فرستی و پا می شی می ری ! به همین راحتی!! اگه این کار رو درست بکنی ترفیع می گیری و مسئول بردن مواد دم خونه ها می شی ، اونجوری دیگه این قر و فرا و اداها رو هم لازم نیست در بیاری ... گرفتی چی شد؟
فقط نگاش کردم، واژه ها توی دهنم جام کرده بودن، نیم تونستم حرف بزنم، نمی تونستم جوابی بدم. فقط توی ذهنم بچه هایی رو تصور میکردم که ممکن بود با این کار من به دام کشیده بشن. آخه بچه رو چه به مواد؟!! خدایا انصافت کجاست؟ من نمی تونم!! با کف دستش ضربه ای نیمه محکم سر شونه ام کوبید و گفت:
- پاشو ، پاشو حاضر شو بریم ، فقط حواست باشه لباست باید ساده باشه که جلب توجه نکنه! امروز رو با هم می ریم ، ولی از فردا خودت تنها می ری ... فهمیدی؟
بیشتر از اون اگه توی هپروت و حال خرابم می موندم شک بر انگیز می شد ، از جا بلند شدم، پاهام حتی از اول هم بیشتر می لرزید، سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و اه افتادم سمت در اتاق. صداش رو شنیدم، از پشت سر ...
- می دونم اولش برات سخته، برای هممون سخت بود! ولی چاره ای نداریم ، تنها از این راهه که می تونیم همین جا بمونیم و آسایش داشته باشیم، وگرنه می ریزنمون تو خیابون ... می فهمی که!
خدا رو شکر یه کم درک و شعور داشت که بفهمه من برای این کارار آفریده نشدم و دلیلی اینجا اومدنم هر چیزی می تونسته باشه جز جا به جایی مواد. حالا خیلی هم ازم انتظار روی خوش و بشاش نداره اقلاً! بازم سرم رو تکون دادم و بدون حرف رفتم از اتاق بیرون. توی پذیرایی فقط شهراد نشسته بود، ساها توی آشپزخونه حسابی گرم آشپزی بود ، نیاز و سیامک هم که از صبح رفته بودن بیرون و هنوز برنگشته بودن. از اردلان هم خبری نبود. بی حال و افتاده راه افتادم سمت اتاق که لباس عوض کنم. حس می کردم دارم می رم سمت قتلگاهم! نگاه سنگین شهراد رو روی خودم حس می کردم ولی نمی تونستم توجهی نشون بدم، رفتم توی اتاق و تازه اونجا بود که تونستم اشکام رو آزاد رها کنم. همینطور که صورتم خیس از اشک بود رفتم سمت کمد لباسم و یه مانتوی ساده سورمه ای و یه شلوار جین بیرون کشیدم، لباس هام رو عوض می کردم و توی دلم می نالیدم:
- خدایا نذار بیشتر از این آلوده گناه بشم، می دونم خودم رو برای خیلی چیزا آماده کرده بودم ، ولی چیزایی که گردن خودم رو بگیره نه چهار تا بچه رو! من توان آلوده کردن بچه ها رو ندارم، خدایا گند می زنم به همه چی! کمکم کن! یه راهی پیش روم بذار که از زیرش در برم ، نمی تونم خدا ... اونا بچه ان! احمقن! من باید جلوشون رو بگیرم ... 
لباسم رو که پوشیدم کیف کوله پشتی که هنوز دستم بود رو برداشتم و رفتم از اتاق بیرون ، اینبار شهراد هم نبود. باز نگام دور خونه چرخید ، ساها هنوز توی آشپزخونه بود ، ولی از کامیار و اردلان و شهراد خبری نبود. ساها که متوجه من شده بود کفگیر به دست گفت:
- ا داری می ری؟ 
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم:
- کامیار کو؟
صدام اینقد گرفته بود که تعجب کردم، ولی ساها یا متوجه نشد و یا براش کاملا عادی بود که باز رفت سراغ اجاق گاز و گفت:
- همین الان گوشیش زنگ زد رفت توی اتاقش دوباره. گفت بهت بگم تماسش مهمه یه چند دقیق منتظر بمون تا بیاد.
سرم رو تکون دادم و پاهام رو کشیدم سمت یکی از مبل های دم دستم تا ولو بشم روش، داشتم توی دلم دعا می کردم:
- کاش نیاد کامیار، کاش یکی کارش داشته باشه بره، کاش یکی یه چیزی بهش بگه اعصابش خورد بشه بگه نمی ریم. 
با شنیدن صدای باز شدن در اتاق از پشت سرم چرخیدم، اتاق کامیار اینا روبروم بود و در اتاقی که باز شده بود اتاق شهراد و اردلان بود. همین که چرخیدم شهراد رو دیدم که توی دهنه در اتاق ایستاده و سشوار دستشه، با دیدن من گفت:
- بیکاری؟!
متعجب نگاش کردم، چقدر خونسرد بود! نشنیده بود که قراره با کامیار چه غلطی بکنیم؟ کسی براش توضیح نداده بود؟ اگه اونم نخواد کمک کنه که کلاه من پس معرکه است! ساها روی اپن آویزون شد و گفت:
- می خوای موهاتو سشوار کنی شهراد؟ من الان می یام ، بذار این سیب زمینی ها رو سرخ کنم ...
سریع از جا پریدم، باید با شهراد حرف می زدم، باید از اون می خواستم یه راهی پیش روم بذاره، تنها برگ برنده من الان شهراد بود و اون موقعیت بهترین موقعیت برای من بود. رو به ساها گفتم:
- خودم می رم ، کامیار اومد بیرون بگو حالا اون بشینه منتظر ...
بعدم پشت چشمی نازک کردم که یعنی دیر اومدن کامیار حسابی کلافم کرده، ساها هم بیخیال شونه ای بالا انداخت و باز رفت سمت اجاق گاز. کوله پشتی کذایی رو از روی مبل چنگ زدم و به سرعت رفتم سمت اتاق شهراد اینا، خود شهراد هم عقب گرد کرد و وارد اتاق شد. به محض وارد شدن در اتاق رو بستم و خواستم چیزی بگم که شهراد قبل از من چرخید و با صدایی خفه گفت:
- چی می گفت بهت اون مرتیکه؟
آب دهنم رو قورت دادم ، کوله پشتی سبز رنگ رو بالا گرفتم و گفتم:
- شهراد ، توی این مواد جا سازی کرد ... آخه مواد کجا بوده این وسط؟ 
رفت سمت آینه ، بی حرف سشوار رو زد به برق و روش کرد، اشاره کرد بهش نزدیک بشم، من بدبخت همین الان پاهام داشت می لرزید! چطور می خواستم همچین کاری بکنم؟ شهراد نفس عمیقی کشید و با صدای آروم که به خاطر صدای بلند سشوار به سختی می تونستم بشنوم گفت:
- به خاطر عوض کردن موبایل ها من هیچ ارتباطی با مافوق هام ندارم، ولی مطمئنم اونا از این قضیه اطلاع داشتن، قضیه خیلی پیچیده تر از یه باند همجنس گراییه از همون اول هم فهمیدم وگرنه نیازی نبود پای امثال من وسط بیاد و خود نیروی انتظامی به راحتی سر و تهش رو جمع می کرد. ببین سارا فقط نترس!
دستم رو گذاشتم روی گلوم و گفتم:
- من دارم خفه می شم!! می خواد به بچه ها مواد بدم ، درسته که من زیر نظر پلیس این کار رو می کنم ولی شهراد اونا بچه ان!!
شهراد کاملا بی توجه به حرف های من با همون چهره همیشه خونسردش اشاره ای به کوله کرد و گفت:
- بده ببینم ...
عقب رفتم و کوله پشتی رو که انداخته بودم روی تخت برداشتم و گرفتم به سمتش ، کوله رو گرفت و گفت:
- کجاشه ؟
جلو رفتم و آستر کیف رو نشون دادم و با دستم به تهش اشاره کردم ، خیلی راحت متوجه شد چطور جاساز شده و مواد رو بیرون کشید ، اولگرفت جلوی بینیش و بعد به شکل کاملا نامحسوس با دندونش یه سوراخ خیلی ریز روی بسته ایجاد کرد و یه کمش رو چشید، اخماش در هم شد و غرید:
- چیز خوب خور هم هستن ! کوکائین!
بعد سرش رو چند بار تکون داد و گفت:
- قضیه مشکوک شد،کوکائین خیلی گرونه! یه بچه نمی تونه از پس خریدنش بر بیاد، پس یا قضیه کلا مانوره، یا مشتری بچه نیست!
با چشمای گرد شده گفتم:
- چرا گفت بچه اس ... بچه مدرسه ای!
مواد رو برگردوند سر جاش و گفت:
- پس دیگه عذاب وجدان نداشته باش، بچه مدرسه ای قدرت خرید کوکائین نداره ، مگه اینکه مال اون بالا مالا ها باشه که بازم بعید می دونم. برات یه مانور راه انداختن که فقط تمرین کنی ، برو و سعی کن خیالشون رو راحت کنی ...
- مطمئنی؟
چشماش رو یه بار باز و بسته کرد و حرفی نزد ، کوله رو از دستش گرفتم و از ته دلم اعتراف کردم:
- چرا من اینقدر می ترسم؟
لبخند کجی نشست روی صورتش ، سرش رو خم کرد و با همون صدای آهسته و بمش گفت:
- برای اینکه مال این حرفا نیستی!
فهمیدم داره مسخرم می کنه سریع گارد گرفتم، چشمام رو گرد کردم و گفتم:
- مسخره می کنی؟
خیلی خونسرد لبخندش عمق گرفت، چرخید سمت آینه و گفت:
- نه ، دارم با حقیقت روبروت می کنم! این که یه مانوره ، هیچ ترسی هم نداره تو اینجوری خودت رو باختی ...
آب دهنم رو قورت دادم، راست می گفت و حرف حق جواب نداشت! باید با خودم روراست می بودم ، من برای این اعمال زاییده نشده بودم. شهراد دوباره چرخید به طرفم و گفت:
- خوب گوش کن ببین چی میگم بهت سارا ، ترس بدترین چیزیه که می تونه زمینت بزنه ، تا وقتی می تونی به خودت ایمان داشته باشی و مطمئن باشی که برنده بازی تویی که نترسی یا اگه می ترسی بتونی خودت رو کنترل کنی. باید یاد بگیری صورتت همیشه غرق بی حسی باشه ، نه تعجبت نه خشمت نه ترست نتونه راهی به صورتت پیدا بکنه ، باید تمرین بکنی احساست رو درونی بکنی ...
بی اراده گفتم:
- باید یاد بگیرم احساسم رو بکشم!
سرش رو پاندول وار به چپ و راست حرکت داد و گفت:
- نچ نچ نچ! نفهمیدی چی گفتم، گفتم اسحسات رو نشون نده ، از درون می تونی پر از احساس باشی ولی برای خودت باش! هر وقت تونستی اینقدر صورتت رو بی احساس نگه داری که حتی من هم نتونم بفهمم درونت چی می گذره اونوقته که بهت می گم این کاره ای!
خیره شدم توی چشمای قهوه ای سوخته اش ، واقعا بعضی وقتا منم نسبت به شهراد دچار همین حس می شدم که نکنه این بشر هیچ حسی نداره ! ولی الان دلیلش رو می فهمیدم ... زمزمه کردم:
- برای همینه که همیشه می خندی؟
لبخند روی صورتش کش اومد ، لپ هاش فرو رفت و چیزی توی وجود من فرو ریخت ، با سر به در اشاره کرد و گفت:
- بهتره بری ، فقط یادت باشه بهت چی گفتم، این بهترین موقعیته ک تمرین بی حسی رو شروع کنی ...
سرم رو به نشونه فهمیدن تکون دادم ، نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم سمت در ، هنوز دستم رو دستگیره نرفته بود که باز چرخیدم به طرفش ، هنوز داشت نگام می کرد ، با حرکت لب هام بدون اینکه صدایی تولید بشه گفتم:
- ممنون !
پلک زد و اونم با همون حالت حرکت لبهاش زمزمه کرد:
- مواظب خودت باش ...
موندن رو جایز ندونستم ، انگشتام رو روی دستگیره فشار دادم و سریع خودم رو از اتاق انداختم بیرون. واقعیت این بود که به شدت آروم شده بودم!! کامیار روی مبل نشسته و مشغول موبایلش بود ، من رو که دید از جا بلند شد و گفت:
- بریم؟
خواستم جواب بدمکه در حموم باز شد و اردلان اومد بیرون ، الان وقتش بود ... تمرین بی حسی ! بدون نگاه کردن به اردلان رفتم سمت در و گفتم:
- من که رفتم !
***
سارا که از اتاق رفت بیرون شهراد سشوار رو که خاموش کرده بود پرت کرد روی میز و رفت سمت تخت خوابش ، ای میز کنار تخت پاکت سیگارش رو برداشت ، یه دونه گذاشت کنار لبش و روشن کرد ، پکاول رو که زد در اتاق باز شد و اردلان حوله پوش وارد شد و گفت:
- شهراد ... هوی شهراد ...
شهراد بی حوصله بدون اینکه نگاهی به سمت اردلان بندازه گفت:
- هان؟
اردلان همونجور حوله به تن جلو اومد و بدون اینکه تلاشی بکنه موهای خیس و آب چکانش رو از روی پیشونیش کنار بزنه گفت:
- سارا داشت با این مرتیکه کجا می رفت؟
شهراد پک عمیق تری به سیگارش زد ، سر سیگار سرخ سرخ به اردلان دهن کجی کرد، اردلان که کم طاقت شده بود بدون اینکه صبر کنه تا بلکه شهراد دست از استخاره کردن برداره و دهن باز کنه جوابش رو بده دوباره گفت:
- شهراد با توام! می گم سارا با این یارو کجا داشت می رفت؟
شهراد دود رو از دهنش غلیظ بیرون فرستاد و بدون نگاه کردن به اردلان گفت:
- یه جای کار می لنگه ، باید هر طور که شده با بازی دراز قرر ملاقات بذاریم ...
اردلان با نگرانی لب تخت نشست ، کلاه حوله را از روی سرش پس زد و با اخم های در هم گفت:
- چی شده مگه؟
شهراد باز کام عمیقی از سیگارش گرفت ، دود را چند لحظه ای توی دهنش نگه داشت که همه دهنش را تلخ کرد ، بعد قورتش داد و اجازه داد همه اعضای داخلیش از آن دود بد طعم فیضی ببرند و بالاخره همه آن را با بازدمی عمیق بیرون فرستاد و گفت:
- سارا رو بردن آموزش بدن برای پخش مواد ...
اردلان با ابروهای بالا پریده تنها چیزی که توانست بگوید یه هان کوتاه و مقطع بود ، شهراد از روی تخت بلند شد و گفت:
- یه فکری بکن ، باید با بازی دراز حرف بزنم.
اردلان به سرعت رفت سمت کمد لباس ها و گفت:
- بسپرش به من ، راهش پیش منه! 
***
با صدای خنده هایی مستانه چشم باز کرد ، باز همان جا بود ، همان خانه نیمه ساخته ، همان دیوار ها و کف سیمانی و طوسی ، همان بی حالی و دستهای بسته ... پلک هایش می پرید ، باز صدای خنده شنید ، سرش رو به زحمت چرخاند ، با دیدن دو دختر با وضعیت اسفبار که روی همان کف هلای سیمانی در هم غلطیده بودند با همه توان سرش رو چرخاند که نبیند ولی ای کاش می توانست کاری کند که نشنود ، صدای نفس هاشون اینقدر روی اعصابش خط می کشیدند که دوست داشت عربده بکشد ... ولی کل عربده اش زمزمه محوی شد ...
- بس کنید!
صدای خنده های دخترا هر لحظه کمتر و صدای نفس نفس هاشون بلندتر می شد و شهراد بیش از پیش تلاش می کرد دستش رو باز کنه و در گوشش رو بگیره ... این چه کابوس لعنتی بود که دست از سرش بر نمی داشت؟ مطمئن بود اونا نمی بیننش چون فاصله ای باهاش نداشتن ولی هیچ نگاهی به سمتش نمی انداختن و هیچ توجهی بهش نمی کردن. شهراد با عجز سرش رو چرخوند ، می خواست ازشون کمک بگیره ، چشماش رو بست و نالید :
- کمک !
صداشون لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت ، حرفای رکیکی که به هم می زدن شهراد رو از زندگی سیر میکرد ، با شنیدن صدای جیغ و گریه بچه گونه چشم هاش رو باز کرد ... دو بچه رو دید که با دو مرد غول پیکر در گیرن ، دخترها نوز مشغول بودن ، نگاه شهراد مستقیم به سمت بچه ها بود ، معصومیتی که توی نگاه های رنگی و گونه های تپل و پوست سفید خاکیشون موج می زد رو با همه وجود حس می کرد ، جیغ میزدن ، صورتشون از خاک و اشک به گل نشسته بود. شهراد نالید :
- نه!
لباس به تن بچه ها پاره شد ، بچه ها جیغ صداشون از زور جیغ گرفته بود ، مامانشون رو صدا می کردند، مگه چند سالشون بود؟ نهایتاً شش یا هفت! مردها صورتشون رو پوشونده بودن ، شهراد می خواست از جا بلند بشه ولی هر چی بیشتر تلاش می کرد کمتر موقف می شد ، با میخ به تخت چسبیده شده بود ، نمی تونست بببینه که اونطور وحشیانه به روح اون بچه ها آسیب وارد می کنند ، صدای دختر ها با صدای جیغ بچه ها و فریاد های پر از حیوان صفتی مردها مخلوط شده بود و اکسیری ساخته بود که می توانست شهراد را در جا بکشد! چشماش رو بست تا شاید کمتر زجر بکشه ، دستش رو که بی جون کنارش بود مشت کرد و آروم رو بی حس چند بار روی تخت کوبید ، اشک از گوشه چشمش میچکید و ناله می زد :
- ولشون کنین حیوونا ، ولشون ...
دیگه چیزی نفهمید.
با نفس نفس چشم باز کرد و خودش رو روی تخت اتاقش دید ، هر دو دستش رو مشت کرد و روی سرش گذاشت ، داشت دیوونه می شد ، دیگه تحمل این کابوس های لعنتی رو نداشت ، بی توجه به اردلان که در خواب هفت پادشاه به سر می برد از جا بلند شد و بدون برداشتن هیچ لباس گرمی از اتاق بیرون زد. یه راست راهش رو به سمت تراس کج کرد ، اینقدر گیج و منگ بود که کم مونده بود بخوره توی دیوار ، اگه در خونه قفل نبود از خونه می زد بیرون ، نیاز داشت فقط راه بره ، اینقدر راه بره که پاهاش پر از تاول و زخم بشه. در کشویی تراس رو محکم بست و همونجا پشت در افتاد روی زانوهاش ، نفس هاش یک در میون شده و نبضش کند تر از همیشه می زد، خودش این رو به خوبی حس می کرد. دستش رو روی قلبش گذاشت ، سرش رو گرفت رو به بالا و رو به آسمون با صدای خفه داد کشید ، آهسته داد کشیدن باعث می شه همه رگ و پی بدن آدم کش بیاد و باد کنه! حنجره ات چند برابر بیشتر از وقتی که واقعا صدات رو ول میکنی درد بگیره و بسوزه و شهراد نیاز داشت به داد زدن پس با صدای خفه داد زد:
- لعنت به تو! 
گوی سفت و محکم توی گلوش لحظه به لحظه بزرگتر می شد و صداش بیشتر از قبل می لرزید ، از جا بلند شد ، کیسه بوکسش رو همون جا توی تراس از سقف آویزون کرده بود. تنها جایی بود که می تونست راحت به تمرینش برسه ، بدون اینکه دست کش های مخصوصش رو دست کنه شروع کرد به ضربه زدن ، مشت های قوی و محکم ، در جا می زد و مشت می کوبید بند های انگشتاش لحظه به لحظه دردناک تر می شدن ولی از رو نمی رفت و محکم تر مشت می زد ، همراه با مشت زدن از لای دندون هاش می غرید:
- توی این سالا ... پدرم ... در نیومد که ... اینجوری بشم ... ای لعنت ... لعنت به شما ... لعنت به ذات ... کثیفتون ... لعنت به ...
زخم شدن بندهای انگشتش رو حس می کرد ، ولی مگه مهم بود؟ اگه نگران این نبود که وسط اون ماموریت لعنتی باعث شک کردن بقیه بشه شروع می کرد به داد کشیدن ، نیاز داشت! با همه وجودش نیاز داشت ... اینقدر مشست کوبید که کیسه بوکس نارنجی رنگش از خون دستش رنگین شد ، مشت می کوبید روی خون های خودش و قطرات خون رو روی نارنجی تند و تیز کیسه بوکس پخش می کرد ، عرق از سر و صورتش می چکید ، بغض لعنتیش اگه می کشست شاید می تونستی ه کم حالش رو بهتر بکنه ، ولی اون بغض قصد شکستن نداشت ، بیشتر از نیم ساعت مشت کوبید به قدری که دستاش حال و ناشون رو از دست دادن بی خیال دستای داغونش کیسه بوکس رو به حال خودش رها کرد و رفت سمت در کشویی و بی ملاحظه بازش کرد. خونه غرق سکوت بود ، نگاش رفت سمت در اتاق سارا اینا ، سارایی که بهش یاد داده بود مقاومت کنه در برابر احساسش و حالا خودش ... با یادآوری سارا و حالت گیجش وقتی که برگشته بود دستاش رو محکم مشت کرد ، داد بند بند انگشتاش در اومد ، بدجور باهاشون تا کرده بود ولی بازم توجه نکرد ، چشم از در اتاق سارا برداشت و با قدم های محکم و عصبی راه افتاد سمت در حمام ... دوش سر شاید می تونست حالش رو یه کم بهتر کنه ، کیسه بوکس فقط یه در صد از درد روحش رو تسکین داده بود ... در حمام رو باز کرد و رفت داخل ، در رو قفل کرد و دوش آب سخ رو باز کرد و بی ملاحظه زیرش ایستاد ، اینقدر توی آموزش هاشون زیر آب یخ ایستاده بودن که خیلی هم بدنش عکس العمل تندی نشون نداد ، به خیلی چیز ها عادت داشت ، خیلی چیز ها براش عادی شده بود ، آموزش های ناجوون مردانه ای رو پشت سر گذاشته بود تا بتونه توی چنین ماموریت هایی دووم بیاره !! ولی حالا بلایی داشت سرش می یومد که ممکن بود هر چی رشته بودن پنبه بشه ... زیر دوش تی شرتش رو از تنش بیرون کشید و پرت کرد سمت در ، یکی از دستاش رو به دیوار چسبوند و وزن بدنش رو انداخت روی دستش ، موهای خیسش دور صورتش رو قاب گرفتن ، زل زد به موهاش و قطره های آبی که ازشون می چکید ... صدای دو رگه خودش توی ذهنش پیچید :
- دایی! تو رو خدا نجاتم بده ، نمی فهمن دایی! من دیگه نمی کشم!!
پوست زبر دست دایی وقتی گونه هاش رو نوازش می کرد رو خیلی خوب به خاطر داشت ، زمزمه های پدرانه دایی هیچ وقت از یادش نرفته و نمی رفت ...
- شهراد ، من تو رو بهتر از تو می شناسم ، می دونم وقتی حرفی می زنی اون حرف بی برو و برگرد حقیقت محضه! گذاشتم چند روز خودت توی خودت باشی تا اگه حرفی بود بزنی ... وقتی می گی کاری نکردی یعنی نکردی ... می دونم دروغ نمی گی! اما میخوام نجاتت بدم ... می خوام این حرص و غضبت رو یه جور دیگه تخلیه کنی ... موافقی دایی؟
انگشتایی که محکم موهاش رو می کشید رو یادش بود ، مشت هایی که دوست داشتم توی سرش بکوبه تا شاید نگاه پر اشک مادرش یادش بره رو یادش بود! مگه چند سالش بود اون روزا ؟ فقط هفده سال ! یه پسر هفده ساله هنوز نیاز به کوهی به اسم پدر داره که پشت سرش باشه و بتونه براش موقعیت هایی رو فراهم کنه تا کله پر باد و غرورهای بی جای نوجوونیش رو تخلیه کنه ، هنوز نیاز به مادری داره که دست محبت روی سرش بکشه و عین یه بچه لوسش کنه و در کنارش ذره ای به غرورش لطمه وارد نکنه ، یه پسر نوجوون که پره از تضاد ، استقلال می خواد ولی از تنهایی می ترسه ، دوست داره خودش برای خودش تصمیم بگیره ولی از عواقبش می ترسه ، دوست داره سر پدر فریاد بزنه ولی اگه یه لحظه پدر بهش پست بکنه از بی تکیه گاهی می ترسه! دست نوازش مادر رو پس می زنه ولی توی دلش به شدت به اون نوازش ها نیاز داره ... یه نوجوون هفده ساله چطور می تونه اون همه درد و تنهایی رو یه تنه به دوش بکشه؟ صدای دایی براش پر از امید شد اون شب :
- به مامانت گفتم ، به بابات هم می گم ، گفتم می خوام بفرستمت از ایران بری ، بری یه کشور دیگه که کار یاد بگیری ، گفتم می فرستمت تایلند برای آموزش ماساژ ... ولی باید بری کردستان شهراد ...
با همه وجودش تعجب شد و با همه قدرتش چرخید سمت دایی و با صدای پس رفته و پر از حیرت گفت:
- چی؟
دایی طوری که صداش از اتاق بیرون نره تند تند توضیح داد:
- قبل از اینکه این اتفاقات بیفته می خواستم با خودت و بابات حرف بزنم چون مطمئن بودم تو جربزش رو داری ، پسر خودم نداره وگرنه اون رو معرفی می کردم، شهراد یکی از ارگان های کشور داره نیرو استخدام می کنه ، کار توام به عبارتی شبیه به منه ولی یه فرقایی داره ... تو هرگز قرار نیست مثل من به عنوان پلیس شناخته بشی ...
انواع و اقسام فیلم های پلیسی و اکشن بودن که پیش چشم شهراد می رقصیدن ، فیلم های بزن بزن و وسترن و رامبو و آرنولد ... شاید هر کس جای اون بود از هیجان سرش رو توی سقف می کوبید ولی شهراد با همه فرق داشت و همین بود که باعث شده بود دایی اون رو برای این کار مناسب بدونه . شهراد به شدت کم هیجان بود و خونسرد! دایی دلیل این خصوصیت رو ذات آروم شهراد می دونست ولی شهراد به خوبی می دونست از کی تونست به همه حس هاش غلبه کنه، باز صدای دایی بلند شد:
- می دونم یه کم به نظر خوف آور می یاد و خوب هم می دونم اون جا قرار نیست بهت خوش بگذره ، سه سال از بدترین روزای زندگیت رو قراره سپری کنی ، ولی به من اعتماد کن ، کشور به امثال تو به شدت نیاز داره پسرم!
شهراد آب دهنش رو قورت داد ، یادش رفت بحثش با دایی سر چی بود و از چی تا این حد دلخور بود فقط گفت:
- سه سال نباید مامان رو ببینم؟
دایی لبخند تلخی زد و گفت:
- اولین شرطش اینه که به هیچکس وابسته نباشی پسر ... 
هر نوجوون هفده ساله دیگه ای بود از جا می پرید مشتی توی هوا می کوبید و می گفت:
- بزن بریم خان دایی! پایتم ...
ولی شهراد لبخند تلخی زد و گفت:
- بهم اجازه می دین فکر کنم؟
دایی ضربه ای سر شونه شهراد زد و گفت:
- حتماً فکر کن پسر ، خوب هم فکر کن ! اگه افتادی توی این راه دیگه راه برگشتی نداری ، زندگیت پر از هیجان میشه ولی نه هیجانی که توی شهربازی تجربه می کنی ، قرار با جونت بازی کنی ، قراره برای کشورت بجنگی ، خوب فکرات رو بکن اگه دیدی می تونی ، اگه دیدی مرد عملی بهم خبر بده. 
شهراد آروم سرش رو تکون داد و دایی از اتاق کوچیکی که برای مهمون در نظر گرفته بودن و دو سه شب بود پذیرای روح دردمند پسر نوجوون خواهرش شده بود خارج شد. اون شب بود که شهراد تا خود صبح پلک روی هم نزد و اینقدر فکر کرد و فکر کرد که همه اعصاب مغزش کش آمد و موقع نماز صبح بالاخره تصمیمش را گرفت ... او می خواست که انتقام بگیرد و در کنارش نیاز داشت برای مدتی از خانه دور باشد. اون لحظه هدفش نجات کشور و این شعارها نبود اون لحظه فقط به اهداف کوتاه مدت ذهنش دلخوش بود ... وقتی جواب مثبتش رو به دایی داد و افتاد داخل مسیری که به نظرش خیلی هم سخت نبود تازه فهمید قرار نیست هدفش فقط یک انتقام ساده باشه! همه چیز خیلی پیچیده تر از اون چیزی بود که اون فکرش رو کرده بود ... از گزینشش گرفته تا انتقالش به کردستان و اون منطقه کوهستانی سردسیر چهل چشمه که بارها اشکش رو در آورد ... سرهنگ احمدی که مسئول آموزششون بود اینقدر خشن بود و بی رحم که بارها بچه های گروه از دستش آرزوی مرگ کردن! ولی نتیجه اش این شد که وقتی بعد از سه سال از تبعیدشون آزاد شدن مردهایی شده بودن که خودشون هم نمیتونستن سه سال قبل خودشون رو به یاد بیارن!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی